تیله کوچولو

شروعی دوباره

یه روزایی خوبه ، یه روزایی بد . این خاصیت زندگیه ، کاریش نمیشه کرد . اما یه جورایی سعی کردم زندگیمو بهتر کنم . یکی از بزرگترین مشکلاتم این بود که داشتم وقتمو به بطالت میگذروندم . گاهی کار میکردم و گاهی بیکار بودم . شغله آزاد همینه دیگه . دو روز هست و 10 روز نیست . واسه همین از 8 مهر تو یه کلاس مرتبت با رشتم ثبت نام کردم . الان دیگه هر روزم پره . سطح علمی و کارگاهی کلاس بالاست واسه همین خیلی بهم اعتماد به نفس میده . احساس میکنم کم کم دارم خودمو پیدا میکنم . تو اجتماع بودن و با بالاتر از خودت پریدن باعث میشه خیلی چیزا یاد بگیری و تموم تلاشتو بکنی تا خودتو بالا بکشی .  این روزا احساس خوبی دارم . دیگه به بچه فکر نمیکنم . البته دروغ نباش...
26 مهر 1391

درد و دل

سلام عزیز دلم . نمی دونی مامانی چقد غم داره . نمی دونی چقدر دلش پره . نمی دونی چقدر ضعیف و ناتوان شده . احساس میکنم دیگه نمیتونم زن خوبی برای بابات باشم . چقدر بگم درکم کن . ولم کن . اونجا نمیام حال ندارم . فلان جا نمیام حوصله ندارم . بهم چپ نگاه نکن طاقت ندارم . حرفای ناراحت کتتده نزن روحیه ندارم و ............ پس اون چی؟؟ مگه اون آدم نیست ؟؟؟ چقدر دلم براش میسوزه .. چه روزای بدی رو داریم میگذرونیم . 3 ساله هر روز میگم کاشکی اینروزا بگذره !! حواسم نیست که عمرو جوونیم داره میگذره !! بهترین سالهای عمرم داره میگذره !!! امروز که به خودم تو آینه نگاه کردم دلم واسه خودمم سوخت ...  یه زمانی هرجا میرفتم حرف خوشگلیم بود اما حالا احسا...
24 مرداد 1391

جواب آزمایش بعد از 14 روز انتظار

می خواستم طور دیگری باشد ولی هر بار دنیا پس از تصمیم من یک طور دیگر شد  هر بار پس از بازی دنیا باز میگویم آرام باش و فرض کن اینطور بهتر شد    جواب آزمایشم منفی شد . از همه بچه های گلی که برام دعا کردن ممنونم و امیدوارم خدا به پاس قلب مهربونی که دارید بهترین هارو براتون رقم بزنه .  متاسفانه دیگه جنین ندارم . پس یعنی شانس دیگه ای ندارم .  نمی دونم چی در انتظارمه . اما از خدا میخوام تنهام نزاره . 
21 مرداد 1391

روزهای آخر انتظار

کوچولوی مامان سلام. امروز روز 12 انتقالم بود. اما جواب بی بی چکم منفی بود. اولش تموم امیدمو از دست داده بودم و به بابایی گفتم که پدر شدن رو فراموش کنه، اما بابایی و خاله طیبه دوست صمیمی مامان منو دعوا کردن که چرا از بی بی چک استفاده کردم و بهم گفتن که بی بی چک ملاک نیست و من نباید خودمو با کسی مقایسه کنم. نمیدونی چقدر سر در گمم! من یه عالمه علائم حاملگی دارم اما پیش خودم میگم نکنه عوارض قرص استرادیول یا آمپول پروژسترون باشه. مامانی هستی تو شکمم؟ تو میدونی چی در انتظارمه؟ میدونی جواب آزمایشم چی میشه؟ استرسم لحظه به لحظه داره بیشترو بیشتر میشه. ساعت هم که باهام لج کرده و نمیگذره. بیچاره بابا و مامان و دایی جون. نمیدونی چه استرسی دارن. مخصوصا ما...
17 مرداد 1391

انتقال

سلام عسل یا عسل های مامان . پنج شنبه ساعت 7 صبح بیمارستان بودم . 8 رفتم اتاق عمل و دکی گفت قراره برات 3 تا انتقال بدم . با تعجب بهش گفتم که داره اشتباه میکنه چون  من 4 تا جنین داشتم که اونم تو دوتا بسته ی دوتایی فریز کرده بودم و قراره دوتا انتقال بدم و اگه خدایی نکرده منفی شد دوتای دیگه رو انتقال بدم . اما دکتر گفت که بسته ی اول رو که باز کردیم یه دونه نی نی مرد به خاطر همین مجبور شدیم بسته دوم رو هم باز کنیم و حالا باید 3تا نی نی انتقال بدیم !!!!!!!!!!!! فقط برای یه لحظه احساس کردم سرب داغ ریختن روم !! این تنها فرصتم بود!!! فقط یک بار فرصت مادر شدن داشتم . دکتر که اضطراب منو دید گفت آروم باش و توکل کن . اگه قرار باشه مادر بشی ...
13 مرداد 1391

سلامی دوباره

تیله کوچولوی مامان سلام . یه دنیا بوس و بغل شنبه دوباره دکتر رفتم . خداروشکر سونو خوب بود . دکی گفت باید 3تا خط رو رحمت میوفتاد که افتاد . منظورش چی بود نمی دونم ولی هر چی بود مثل اینکه خوب بود . بازم هر روز آمپول میزنم . قرصامم سر وقت میخورم . پریشب دایی جون میگفت که مطمئنه که حامله میشم. حتی میگفت میدونم پسره !!  فکر کنم خواب دیده من پسر دار میشم به هر حال توکل ما که به خداست . 5شنبه 5/5/91 ساعت 7 صبح باید بیمارستان باشم تا با سلامتی انتقال انجام شه . شب رو قراره بیمارستان بمونم چون تعداد پله های بیمارستان زیاده و آسانسور نداره بعدهم پله های خونه ی مامانی اینا  هم زیاده اونجا هم آسانسور نداره واسه همین بهتره حالا رو...
2 مرداد 1391

درد نامه

فرزندم سلام . تورو فرزندم خطاب کردم چون هنوز توی زندگیم نیومدی تا بدونم دختری یا پسر . شاید هم هرگز نیای . اما در هر صورت خطاب صحبت های من با توئه . انسان با امید زندست و من و بابایی به امید یه زندگی سالم و شاد هستیم . تو این یک سال اخیر برای اومدنت هر کاری کردم . لاپراسکوپی ، آی یو آی ، میکرو اینجکشن . اما انگار جات اونجا خیلی خوبه که حاضر نیستی دل شکسته ی مامانیتو شاد کنی و بیای . اگه صلاح نیست بیای عیبی نداره نیا . اما فقط سنگ صبور حرفام باش . باشه؟؟ تو این یه سال گذشته مامانی اون مامانی سابق نبود . مامان شادو سرزنده ی چند سال پیش تو سال 90 وجود خارجی نداشت بلکه یه مامان اخمو و ناراحت و غمگینو عصبانی بدم که از عالم و آ...
6 تير 1391

روزنه های امید

امروز رفتم دکتر . هم معاینه شدم هم سونو . خدارو شکر همه چیز عالی بود . دکی گفت که میتونم بیامو انتقال بدم واسه همینم بهم دارو داد تا قبل از انتقال بخورم . داكسي سيكلين وسيپروفلوكساسين داد كه هر 12 ساعت بخورم و همينطور كلوژين 2% داد براي استعمال واژينال . آمپول سوپر فكت داد كه از چندروز مونده به پريود بزنم تا روز انتقال . 5-6 روز اول 50 خط و از روز 3 پريود 10 خط بايد بزنم و از روز 3 پريود قرص استراديول رو روزي 3 تا بايد بخورم . احتمالا انتقالم اويل مرداده . لحظه شماری میکنم تا هر چه زودتر انتقال بدم . راستی شهریور یا مهر عروسی دایی جونه . با همه وجود دوست دارم تو اون روز مهم شما تو دلم باشی و با غرور به همه بگم که حامله هستم . وای ...
6 تير 1391

عذر خواهی

عسل مامان سلام. شرمندتم عزیزم که وبلاگ خوشکلتو به روز رسانی نکردم . ببخشید . مامانی خیلی درگیر بود داستان بابایی رو برات خلاصه میکنم . ما رفتیم تهران و بابایی  تو بیمارستان مهر بستری شد و یه عالمه دکترای جورواجور بالاسرش اومدن . خدا حفظ کنه دکتر فانی رو . خیلی بهمون کمک کرد و برامون زحمت کشید . یه عالمه آزو سی تی اسکن و سونوی کالرداپلر و سی تی اسکن و .... انجام داد . با اینکه دکتر بهار (دکتر انکولوژی) بیماری بابایی رو سرطان تشخیص داد و مامانی رو کشت و زنده کرد اما وقتی جواب تمام آزمایش های بابا اومد معلوم شد که یه ویروس و باکتری موزی تو ریه ی بابایی هست که داره اذیتش میکنه ، مامانی احساس کرد که تازه متولد شده . چه لحظه ی باشک...
6 تير 1391