تیله کوچولو

درد نامه

1391/4/6 2:55
نویسنده : ساره
1,255 بازدید
اشتراک گذاری

فرزندم سلام .

تورو فرزندم خطاب کردم چون هنوز توی زندگیم نیومدی تا بدونم دختری یا پسر .

شاید هم هرگز نیای .

اما در هر صورت خطاب صحبت های من با توئه .

انسان با امید زندست و من و بابایی به امید یه زندگی سالم و شاد هستیم .

تو این یک سال اخیر برای اومدنت هر کاری کردم .

لاپراسکوپی ، آی یو آی ، میکرو اینجکشن .

اما انگار جات اونجا خیلی خوبه که حاضر نیستی دل شکسته ی مامانیتو شاد کنی و بیای .

اگه صلاح نیست بیای عیبی نداره نیا .

اما فقط سنگ صبور حرفام باش . باشه؟؟

تو این یه سال گذشته مامانی اون مامانی سابق نبود . مامان شادو سرزنده ی چند سال پیش تو سال 90 وجود خارجی نداشت بلکه یه مامان اخمو و ناراحت و غمگینو عصبانی بدم که از عالم و آدم انتظار داشتم منو درک کنن و خم به ابروم نیارن . اما خدا میدونه که خود مامانی چقدر دیگران رو ناراحت و افسرده کرد . بیشتر از همه بابایی رو خیلی اذیت کردم. سختی زیاد کشیدم تو این یه ساله اما دوماهی که سیکل میکرو طول کشید کابوس زندگی من بود . نفهمیدم چطور زندگی کردم . نفهمیدم اونهمه اشک بی امان از کجا میومد . نفهمیدم بابایی چقدر از دیدن من تو اون حالت ها شکسته تر میشد . من اون موقع هیچی نفمیفهمیدم عزیز دل مادر .

بعد میکرو من به شدت هایپر شدم . به خاطر همین 4تا جنینی که داشتم (البته نمیدونم تو بینشون هستی یا نه ) رو فریز کردن تا بعدا که حالم خوب شد برام انتقال بدن . تو این مدت هم منو بابایی قول دادیم که همه ی اون سختی هارو فراموش کنیم و بعد از مدتها به زندگی لبخند بزنیم و شاد و خوش زندگی کنیم . همینکه میدونستیم 4 تا نینی داریم برامون دنیا می ارزید . حتی بعد از اینکه حالم یکم بهتر شد رفتم و 4 تا تیله ی گرد و خوشگل گرفتم تا هر وقت میبینیمشون یاد نی نی هایی که داریم بیوفتیم . همه چی داشت خوب پیش میرفت . چقدر شاد بودیم . چه روزایی خوب و کوتاهی داشتیم . تا اینکه حال بابایی یهو بد شد .

همیشه سینش خس خس میکرد حتی چندین بار هم دکتر رفت اما هیچکس نتونست تشخیص بده که بابایی مشکلش چیه که تو نفس کشیدن کم میاره و حالش بد میشه . همش میگفتن آلرژیه !! کاش آلرژی بود ......

بابایی خیلی جوونه . فقط 25 سالشه . اما ریه اش مث یه پیرمرده 60 سالست !!!

نمیدونم چرا؟؟؟ تا حالا لب به سیگارو قلیونم نزده که بگم واسه اون بوده . ریه اش یه جوریه که انگار 30،40 ساله که سیگاریه!!!!!! حتی دکتر اصرار داشت که عکسش با یه پیرمرد اشتباه شده اما جواب سی تی اسکن عکس ریه ی بابایی رو تایید میکرد .

دکتر بهش یه سری دارو داد . تو داروهاش دو تا اسپری هم بود . وقتی اسپری رو دستش گرفت تا استفاده کنه اشک تو چشاش جمع شد و گفت یعنی تو 25 سالگی باید اینو دست بگیرم ؟؟؟ خیلی زود بود .. خیلی زود بود...

وقتی این جمله از دهنش در اومد مامان دوست داشت بمیره اما اون حرفارو نشنوه . اشک بابایی رو هیچوقت ندیده بودم . چقدر دلم براش سوخت . کاش من به جای اون مریض میشدم .

بابایی همه ی زندگیمه .

حاضرم بمیرم اما مریضیشو نبینم .

نمیدونم چرا اینجوری شد . ما قرار گذاشته بودیم که دیگه ذهنمونو درگیر بچه دار شدن نکنیم . ما قرار گداشته بودیم سختی هامونو ، زجرامون ، گریه هامونو فراموش کنیم . اما خدا ........

زندگی مث یه سیبه گرده مامانی . هزارتا چرخ میخوره تا بیاد پایین . نمیدونی تو پیچ بعدی چی در انتظارته .

امام رضا طلبیده تا 7 روزه دیگه میریم پابوسش . میخوام التماسش کنم بابایی رو برام حفظ کنه . من بدون اون میمیرم .... من بدون اون میمیرم.....................

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان کیان
4 اسفند 90 7:27
ان شاالله هرچه زودتر حال همسرت خوب بشه و سالم و شاد کنار هم (البته با نی نی که به امید خدا به زودی زود میاد توی دلت ) زندگی کنید.



مامان کیان عزیز ممنون از لطفت
نفس
20 فروردین 91 10:52
سلام دوست خوبم .....
امیدوارم این سال ساله خوبی برات باشه ....
انشالله تو این سال تیله کوچولوی عزیزت بیاد پیشت .و دل همه تون و شاد کنه
در در ضمن از خدا شفای همسرت و میخوام ...نگران نباش عزیزم خواهر شوهر منم عفونت ریه داشت بعد از دو سا قرص و دارو اسپری بهتر شد .توکلت به خدا


ممنون نفس عزیزم به خاطر مهربونیت