درد و دل
سلام عزیز دلم .
نمی دونی مامانی چقد غم داره . نمی دونی چقدر دلش پره . نمی دونی چقدر ضعیف و ناتوان شده .
احساس میکنم دیگه نمیتونم زن خوبی برای بابات باشم . چقدر بگم درکم کن . ولم کن . اونجا نمیام حال ندارم . فلان جا نمیام حوصله ندارم . بهم چپ نگاه نکن طاقت ندارم . حرفای ناراحت کتتده نزن روحیه ندارم و ............
پس اون چی؟؟ مگه اون آدم نیست ؟؟؟ چقدر دلم براش میسوزه .. چه روزای بدی رو داریم میگذرونیم .
3 ساله هر روز میگم کاشکی اینروزا بگذره !! حواسم نیست که عمرو جوونیم داره میگذره !! بهترین سالهای عمرم داره میگذره !!!
امروز که به خودم تو آینه نگاه کردم دلم واسه خودمم سوخت ... یه زمانی هرجا میرفتم حرف خوشگلیم بود اما حالا احساس میکنم روز به روز دارم زشت تر و لاغر تر میشم .
یه زمانی چقدر شاد بودم . چقدر سرخوش بودم . اگه یه جوراب میخریدم کلی ذوق میکردم اما حالا طلا برام خاکستره ...
افتادم تو یه گرداب بزرگ .... از بابایی خواستم کمکم کنه . فکر میکنه که میتونه اما کار اون نیست .
من یه تلنگر میخوام . تلنگری که خودم به خودم بزنم و خودمو از این بحران بیارم بیروون . اما کی میتونم ؟؟ خدا خودش میدونه .
خیال دارم تا یه مدت اصلا خونه مامان جون اینا نرم . نمیتونم تو چشاشون نگاه کنم . هر بار با مامان جون تلفنی حرف میزنم صداش گرفته است . پس معلومه مدام در حال گریه کردنه . پس بهتره اونجا نرمو عذاب خودمو بیشتر نکنم چون نگاه غم بارشون باعث میشه که مرگمو از خدا بخوام .
حالم بده مامانی .
حالم خیلی بده ....
هیچ چیز نمیتونه قلبمو آروم کنه . هیچ چیز نمیتونه شادم کنه . هیچ چیز نمیتونه روح آشفته ام رو رام کنه.
فقط از خدا میخوام کمکم کنه .
کمک کنه که با این واقعیت تلخ کنار بیام تا لااقل بتونم با همسرم آروم و شاد زندگی کنم .
خدایا کمکم کن ....